یک نکته تازه: یادداشتم بر فیلم گاو، در بخش نقد فیلم سایت موجود است و با نظرهای ضد و نقیضی مواجه شده. دلام میخواهد نظر بچههای روزنوشت را هم دربارهاش، در کامنتهای مربوط به خودش بدانم. حالا موافق یا مخالف.
( تازه اضافه شده: دیشب که روزنوشت را نوشتم، و آخرش گله کردم از بعضی آدم ها و سایت ها، یادم رفت این را بگویم؛ این که به نظرم ته همه اختلاف های دنیا، به دو گروه می رسد. آن هایی که از زندگی لذت می برند، آن هایی که نمی توانند ببرند. )
این شماره دنیای تصویر را از دست ندهید. اواقعا نه به خاطر پرونده راتاتویی که خودم درآورده ام و بخش بر پرده سینما، که خیلی خیلی خیلی بیش تر به خاطر مطلب تازه مجله امپایر برای فیلم مخمصه مایکل مان! بدوید و حتی یک جمله اش را از دست ندهید. ظهری که خواندم، آن قدر کیفور شدم که پریدم DVD اش را گذاشتم داخل دستگاه تا یک بار دیگر صحنه همنشینی دنیرو و پاچینو را در رستوران ببینم. از اول واقعی این سکانس البته؛ جایی که پاچینو از داخل هلی کوپتر می گوید: بزن بریم، بعد می رود سوار ماشین اش می شود و همراه یک موسیقی درجه یک ( کسی می داند چیست و مال کیست؟ ) ماشین دنیرو را تعقیب می کند تا به اش برسد و به قهوه دعوت اش کند. آن ها شوالیه هایی هستند که در یک اجتماع پر از آدم های کوتوله همدیگر را یافته اند. منتها بازی شان از نوع دزد و پلیس است. یکی باید یکی دیگر را بکشد. قاعده بازی را هم تا آخر رعایت می کنند. این دفعه که این سکانس را دیدم، تحت تاثیر مقاله امپایر، به چهره ها و ری اکشن ها دقت کردم... می ارزد امتحان اش کنید تا برسید به نگاه آخری که پاچینو به دنیرو می اندازد و سکانس تمام می شود. ( این شماره تازه دو صفحه درباره نشویل بزرگ رابرت آلتمن هم دارد. )
یک خبر هم داغ داغ؛ نشنال برد آو ریویو، دیروز فیلم های برگزیده سال 2007 اش را اعلام کرده و برادران کوئن و تیم برتون، جایزه بهترین فیلم و کارگردانی را برده اند. دنیا انگار فعلا به کام ما و دوستان مان است.
مرگ در سی و خردهای سالگی
بعضی وقتها یکی، چیزی میگوید یا مینویسد که میزند توی خال. در یک لحظه، حقیقتی را بهات نشان میدهد که تکان میخوری. از جمله آل پاچینو در گفت و گویی که ترجمهاش در شماره قبل دنیای تصویر چاپ شده:
سوال: "فکر میکنی جوان بمیری؟"
جواب استاد: "در لحظهای از لحظات زندگیات به میرا بودن خودت پی میبری. مرگ را از دریچه چشم خودت میبینی. از آن پس به همراهان خودت در زندگی طور دیگری نگاه میکنی و درک و فهم بهتری نسبت به آنها پیدا میکنی... میگویند این اتفاق در سی و خردهای سالگی برای آدم میافتد..."
همین جا نگهاش دارید لطفا. من سی و خردهای سالام است و درست در همین روزها، این اتفاق برایم افتاده است. نگاه کن که همه ما آدمهای میرا، چه قدر به هم شبیهایم.
دور انداختنیها
پدرم آمده بود تهران و همین دیشبی وقتی داشته توی خیابان قدم میزده، کوهی از یک نشریه سینمایی روی زمین دیده و به تصور این که شاید چیز کمیابی باشد و به دردم بخورد، دو سه تایش را محض نمونه برداشته بود و آورده بود خانه. آن مجلههایی که یک نفر کنار خیابان رهایشان کرده بود؛ فیلمنگار بودند مال سه چهار سال پیش که یادم بود توی آنها مطلب نوشته بودم و یادم نبود چه مطلبی. تویش گشتیم و مطالبم را پیدا کردم که صاحب قبلی مجلهها، زیر تقریبا تمام سطور این مقالهها، یا خودکار خط کشیده بود. راستاش مطالب خوبی نبودند و حاضر نیستم دیگر شبیه آنها بنویسم. اما به هر حال، تجربه جالبی بود: یک لحظه احساس کردم از نزدیک، که در این سالها مقالههایی نوشتهام و این مقالهها را سالها قبل کسانی با دقت خواندهاند. بعد یاد نیل پستمن افتادم که یک بار از گروهی نوشته بود که از خودشان و عقایدشان هیچ اثری باقی نمیگذاشتند، چون میترسیدند بعدا عقیدهشان عوض شود و ضبط و مکتوب و محفوظ شدن آن عقیدههای قدیمی، چیز اشتباهی را در دنیای ما باقی بگذارد. فعلا که عقیدهام عوض نشده، ولی وقتی این مقالههای قدیمی و علامتگذاریهای دور و برش را دیدم، کمی ترسیدم. عذاب وجدان گرفتم و بعد هم که خوشحال شدم... که آقا یا خانم خواننده، ته تهاش همه این یادداشتها و مقالهها را انداخته دور!
خاطره قیچی
این طور نیست که هر صحنهای، هرعکسی، هر ماجرایی، هر رفیقی، هر فیلمی، برای همه عمر آدم باشد. میآیند و میروند و در دورهای تمام زندگی آدم میشوند، و بعد که آدم به بهانهای یادشان میافتد، حیرت میکند که چطور چنین ماجرایی، چنین آدمی، چنین اثری بوده که دیگر یادش نیست.
امروز هم نمیدانم چی شد که یاد ادوارد دست قیچی تیم برتون افتادم. داستان آدم عجیبالخلقهای که جای دست، قیچی دارد. پس به تنهایی عادت کرده که وارد یک شهر کوچک میشود و مردم دیوانهاش میکنند. تنهایی و تفاوت از او یک هنرمند ساخته، اما جماعت درکاش نمیکنند. هر کسی میخواهد بهره خودش را از قیچی و دستهای ادوارد ببرد. تا این که ادوارد عاشق میشود. بعد یک روز که برف میآید، ادوارد شروع میکند از یک توده برف، مجسمه دختر را ساختن. دختر ناگهان متوجه میشود و زیر بارش برادههای برف ناشی از حرکت قیچیهای ادوارد، به وجد میآید.
یادم هست که اولین باری که این صحنه را دیدم، همه زندگیام شد. صورت وینونا رایدر و جانی دپ و پرداخت خوب صحنه و موسیقی دنی الفمن به کنار، آن چه اهمیت داشت؛ شکل زندگی ادوارد بود که آن را کنایهای میگرفتیم از زندگی یک هنرمند، که از کمبودها و توانایی و عشقاش برای خلق یک اثر هنری استفاده میکرد، بی این که متوجه باشد. حواستان هست؟ بی این که متوجه باشد. بعد آن عشق و لحظه و عمر میرفت پی کارش، اما آن مجسمه ( از برف ) باقی میماند.
امروز که به بهانهای یاد این صحنه از فیلم افتادم، بهتم زد که چطور چیزی که این قدر برایم مهم بوده... و حالا مدتی شده که اصلا یادش هم نیفتادهام. ( این هم به افتخار جایزه دیروز استاد به خاطر کاگردانی سوئینی تاد ).
آلودگی
راستی رفقا. در این زمینه کمی بی تجربه ام. محسن آزرم عزیز نشان ام داد که در یکی از وبلاگ ها، بحثی راه افتاده درباره سینمای ما و شخص من، که دزدیم و از این حرف ها، چون مطلب یکی دیگر را به عنوان کامنت یک نفر دیگر چاپ کرده ایم. خب، ما باید از کجا می دانستیم که طرف متن یکی دیگر را به اسم خودش فرستاده؟ بعد یک نفر از طرف من به معترضان جواب نسبتا بی ادبانه ای داده بود و آن ها هم کلی از این جواب نتیجه گیری کرده بودند و از این حرف ها. توهین ها و انتقادها ادامه داشت و من از همه جا بی خبر این جا نشسته. یاد منتقد و نویسنده جاافتاده ای افتادم که این روزها دوره افتاده و پشت سرم حرف می زند که نقدهایم را از اینترنت می دزدم و ماشین ام را کیمیایی برایم خریده و مستند آقای کیمیایی اصلا مال خودم نیست و ... علی معلم عزیز می گفت این کارها را می کنند که بخشی از ذهن آدم را اشغال کنند و از کار بیندازند اش. رفیق ما تا بیخ راست می گفت... پس بی خیال این حرف ها، منتظر باشید که به زودی عرضه DVD آقای کیمیایی شروع می شود و پرونده مایکل مور و سیمپسون ها و پرواز بر فراز آشیانه فاخته در راه هست. یادداشت ها و مقاله ها را هم که لابد می بینید. از جمله مقاله ای درباره فیلم گاو ( که چرا طرفدارش نیستم در شهروند این شماره و ضد مرگ مجله فیلم و دو مطلب درباره جشنواره شوق انگیز فیلم کوتاه امسال و یک جوابیه که حالا آن را لو نمی دهم. )
بعدالتحریر: حواس تان به پرونده اتوبوس شب هم باشد که حنانه سلطانی و باقی برو بچه های کافه زحمت اش را کشیده اند. و این تازه آغاز راه تولیدات تصویری و نوشتاری کافه ماست.
بعدالتحریر 2: همین حالا دوباره یک نگاهی انداختم و دیدم جرج کلونی هم برای مایکل کلایتون، برنده جایزه بهترین بازیگر مرد شده. دیگر واقعا جمع مان جمع شده است ها...
شما هم بنويسيد (97)...